دارم فکر میکنم چقدر میتوانی صبر کنی برای آدم شدنِ ما؟ …
چقدر میتوانی تحمل کنی تماشای درد کشیدنِ بهترینهای خَلقت را،
تا که ما دنیا را رها کنیم و ایمان بیاوریم به تو؟ …
دارم فکر میکنم آن روزِ عرفهای که حسین ات نشسته بود زیر نگاه تو،
و و تو را میخواند به نامی که میسوزانَد از اعماقِ وجود …
میخواندَت: یا مُمسِکَ یَدی ابراهیمَ عَن ذَبحِ اِبنه …
یا مُمسِِکَ یَدی ابراهیمَ عَن ذَبحِ اِبنه … یا مُمسِِکَ یَدی ابراهیمَ عَن ذَبحِ اِِبنه …
و تو تنها سکوت کرده بودی …
چه حالی داشتی آن لحظهای که تو را اینچنین میخواند
و به روشنیِ تمام، آیندهای را میدید که ابراهیموار،
دارد اسماعیلِ شش ماههاش را به قربانگاه میبرد …
و میخواند تو را و عشق میکرد با این قربانی کردنش …
چه حالی داشتی تو …
چه حالی داشت او …
راوی نوشته بود: به پهنای صورت اشک میریخت … ا
گر تو هم دیدنی بودی حتما راوی مینوشت:
به پهنای صورت اشک میریختی …
راستی! امروز شنیدم که از شرایطِ قربانی، این است که نباید قربانیکننده بزرگش کرده باشد …
نباید جلوی دیدگان قربانی کننده قد کشیده باشد …
راوی نوشته بود: به پهنای صورت اشک میریخت … چه صبری کردی آن روز …
#درد-نوشت-هاي-من